ایران درودی، هنرمند رنگ و نور در هفت آبان، پاییز را از همیشه رفتنیتر کرد. در سوگ او هیچ واژهای نیست که کافی باشد. خودش پیش از این در کتاب « در فاصله دو نقطه » گفته بود که واژهها خالی از صداقتند اما رنگها و شکلها صمیمیتر هستند.
ایران درودی متولد 1315 در شهر مشهد است. او فرزند رویا و واقعیت بود. خیال را در ذهنش میپروراند و با رنگهایش سفر میکرد. واژهها که برایش کافی نبودند، درد و رنج بر شانههایش خانه کردند اما او همیشه نقاش رویا بود.
شاملو برایش نوشته بود:
تمامیِ الفاظِ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
ــ آزادی!
ما نگفتیم
تو تصویرش کن!
ایران درودی در جوانی
ایران درودی بیش از 70 سال به فعالیتهای هنری پرداخت. او از شناسترین هنرمندان معاصر تاریخ ایران است. آثارش را در نزدیک به 80 نمایشگاه انفرادی و بیش از 250 نمایشگاه جمعی در ایران و اقسام نقاط جهان به نمایش گذاشت.
سبک نقاشیهای او اغلب به پست امپرسیونیسم نزدیک بود و اثراتی از اکسپرسیونیسم را میتوان در آن دید. پس از پست امپرسیونیسم رو به سبک سورئال آورد و مشهورترین آثارش را در این سبک خلق کرد. در آثارش شاهد پیوستگی راز و خیال هستیم. نقطهای از هنر، که هر مخاطبی با هر فهمی به درکی تازه دست مییابد.
او خودش را یک نقاش متکی به تکنینک نمیدانست و مثل زندگیاش خیال و حس را منشا آثارش میداند: <<من زیاد اهل تکنیک نیستم، بلد هم نیستم. سعی میکنم هرچه ممکن است خلاصهتر نقاشی کنم و هرچه ممکن است توانایی نقاشیام را وقتی نقاشی میکنم از یاد ببرم. برای اینکه آن وقت نقاشی پرداخته میشود. نقاشی حس است، احتیاج به پرداخت ندارد. حسی را القا کردن بیشتر منظور من است تا چیزی را نشان دادن و چیزی را به یاد آوردن.>>
درودی آغاز دوره واقعی نقاشیاش را از 32 سالگی خودش میداند. آغاز دوره نقاشی خودش را با شناخت نور میداند. او در کتاب در « فاصله ی دو نقطه » به تفصیل این سرگذشت را شرح می دهد. خودش میگوید جایی از خشونت و سردی در آثارم نیست. دلیل این ویژگی که در سبک سورئال از ویژگیهای خاص است را فرهنگ ایرانی و اندیشه و نگرش ایرانیان عنوان کرد. او در این باره گفته بود: << من به دنبال هویت فرهنگی خودم رفتم و این شد که جایی از خشونت و تلخی و سردی شاید ادعا کنم که در کارهای من نیست، که ویژگی خاص سوررئالیستهاست. برای همین است که من از مکتب خاص سوررئالیستها فاصله میگیرم و یک جوری کار من شبیه آنها نیست. فضای آنها را دارد، ولی شبیهشان نیست.>>
نقاشی آنجا که میمیرم
ایران درودی فخر هنر ایران است.در کتاب « قصهی انسان و پایداریاش » شاهد تحسین سایر هنرمندان و اهالی فرهنگ و هنر از او هستیم. در هفده سالگی به فرانسه رفت بعد از موفقیت در مجلهای به آمریکا دعوت شد. او در همین خصوص در مصاحبهای گفته بود: <<من فقط 22سال داشتم، ولی اولین نمایشگاهم را در شهر میامی برگزار کردم و تقریباً تمام کارهایم فروش رفته بود و من غرق در افتخارات و خوشحال از این که کار فروختهام و فقط 22سال دارم، شهردار میامی هم کلید شهر میامی را به من داد و... از این افتخارات زیاد غرغره کردم، فقط هم 22 سالم بود.>>
او تحصیلات خود را در فرانسه به پایان رساند و پس از بازگشت به ایران در سال 1339 اولین نمایشگاهش را تالار رودکی برگزار کرد. او درباره اولین نمایشگاهش در ایران گفته بود: <<بعد از اولین دوره تحصیلاتم در مدرسه پاریس و نمایشگاهم در میامی، برگشتم ایران، بعد از چندسال نبودن در ایران. اولین نمایشگاهم را سال 1959 در تالار فرهنگ آن زمان که امروز تالار رودکی را بهجایش ساختهاند یا تالار وحدت را [برگزار کردم]. آنجا را ما تقریبا ساختیم و آماده کردیم برای نمایشگاه. میگویم من، چون یکی از دوستانم زندهیاد هوشنگ خرسندیان به من کمک کرد که آن محل را به صورت نمایشگاه درآوردیم، و اولین کاتالوگ را چاپ کردم.
ایران درودی زندگیاش را میشناخت. اگر باز هم به دنیا بیاید همان گونهای زندگی خواهد کرد که در این 85 سال زندگی کرد.او در « در فاصله ی دو نقطه » به شرح هویت ایرانی خویش میپردازد و عشق به وطن را تفسیر میکند. تلاطمهای زیادی را برای هنرش تجربه کرد. او درخصوص رنج نقاش بودن میگوید:<< خیلی کار سختی بود پنجاه سال پیش در ایران نمایشگاه گذاشتن، نقاشی کردن، و ادعای این را کردن که من هنرِ نو به ایران آوردهام. پیش خودم وقتی حساب میکنم، فکر میکنم که بهنسبت موفق بودهام، بهخصوص هنرجویان امروز ایران را که میبینم و بعد شوقی را که میبینم به نقاشی دارند. چون از ناچاری به نقاشی روی نیاوردهاند. نسل جوان ما از ناچاری و بیکاری به نقاشی رو نیاورده، از روی عشق خودش به نقاشی روی آورده. یک جوری چون همهجانبه کار میکردم، توی مطبوعات، توی تلویزیون، توی رادیو، اصلاً جایی نبود که من نروم و راجع به نقاشی صحبت نکنم.>>
ایران درودی عاشق وطنش بود. هویت ایرانی را ارزنده میدانست و به همه ایرانیان توصیه میکرد که ایران را با همه زخمهایش دوست بدارند. او ایران را برای ویژگیهایش ستایش میکرد و پاسدار فرهنگ و اندیشه ایرانی بود.
او خودش را خوشبخت میدانست که نامش ایران است. عشق به وطن در خانواده او ریشه داشته به طوری که میگوید:<< پدر من عاشق ایران بود و من وطن پرستی را از پدرم یاد گرفتم. ما در دوره جنگ جهانی دوم آلمان بودیم و وقتی به ایران رسیدیم من پنج سالم بود و پدرم به راننده گفت ماشین را نگهدار و پیاده شد و خاک ایران را بوسید و گفت دیگر تو را ترک نخواهم کرد. با اینکه چند زبان خارجی را می دانست کماکان ترجیح داد در ایران کار کند و همیشه به من می گفت که مهم نیست تو فرانسه میدانی یا زبانهای دیگر، مهم این است که زبان مادریت را درست حرف بزنی و یاد بگیری که نیاکان تو کی بودند و تو از کجا میآیی و هویت خودت را به عنوان ایرانی بشناسی. اینها همه درسهایی بود که من از بچگی بهش خو گرفتم.>>
او تنها یک نقاش نبود. عاشق ادبیات ایران بود. فردوسی و مولانا از شاعران محبوب او بودند. <<ببینید فردوسی هویت مرا به من به عنوان یک ایرانی داد، تاریخ مملکتم را به من داد، همه چیز را به من داد و به من یاد داد چو ایران نباشد تن من مباد. اتفاقاً اخیرا در موقع کلنگزنی شروع ساختن موزهام در تهران صحبتم را با این شروع کردم. ولی مولانا نور را به من هدیه کرد و به نقاشیهای من با روح خودش نور پاشاند. این دو نفر برای من لازم و ملزوماند و از هم جدا نمیشوند. بدون هویتم، بدون طرز فکرم و نگاهم به زندگی، من ارزشی ندارم.>>
نقاشی پایداری
برای او نقاشی معشوقهای ابدی بود. حتی تا اواخر عمرش و با همه مشکلاتی که سد راهش بودند او همچنان عاشقانه نقاشی میکرد. <<هنوز هم در این شرایط جسمی و روحی تا دیروقت نقاشی میکنم. آنچه مرا تا امروز زنده نگه داشته نخستین دلیلش همین ایمانم به خداوند است و سپس عشقم به نقاشی و پس از آن امیدوارم تا افتتاح موزهام زنده باشم و شخصاً آثارم را به دیوار موزهام نصب کنم. شاید خودستایی به نظر آید اما فکر میکنم از برگزیدگان خداوند هستم چرا که از هر لحظهی زندگیام، از پنج حواسم یعنی بینایی، شنوایی، چشایی، لامسه و بویایی، از احساسم و حتی از درد پایم که یادآور زندهبودنم است، عمیقاً لذت میبرم. باید شعورم را بهکار بیندازم تا درد پایم را بخشی از زندگی این سالهای عمرم بدانم و آن را تاب بیاورم. آری، من شبی که مادرم را به خاک سپردم، پشت سه پایه نقاشیام قرار گرفتم و تا صبح نقاشی کردم. این سوگواری من و ادای احترام برای مادری بود که با تمام عشق و وجودم دوستش میداشتم و او را در کتاب در فاصلهی دو نقطه …! مادر سبزچشم میخوانم. من درد جدایی از مادر سبز چشمم را با نقاشی تقسیم کردم و در لایههای ضخیم رنگها گنجاندم. در باور من نخست باید واقعیت مرگ را پذیرفت تا درد جدایی از مادر را تاب آورد.>>
هنرمند خیال سرانجام با همه زیباییهایش در شهریورماه 1400 به بیماری کرونا مبتلا و در بیمارستان بستری شد. دوران نقاهت پس از بهبودی نسبی را در منزل سپری کرد اما بالا بودن سن و درگیر شدن با بیماریهای دیگر او را ناچار کرده بود مدام در رفت و آمد به بیمارستان باشد. تا اینکه سرانجام حوالی ساعت هفت صبح جمعه هفتم آبان 1400 در بیمارستان دی تهران چشمهایش را ببندد و از دنیا رفت.