بهرام صادقی داستان ملکوت را اینگونه آغاز میکند: در ساعت یازده شب چهارشنبه آن هفته، جن در آقای مودت حلول کرد. نویسنده کتاب ملکوت تاکید بر شروعی طوفانی دارد تا همه نگاهها را بر روی داستان خودش خیره کند. مخاطب در همان ابتدا متوجه یک داستان عجیب و تازه در ادبیات داستانی ایران میشود.
بهرام صادقی سعی بر ایجاد فضایی چندگانه دارد. او مخاطب را وادار تفکر میکند. از طریق ایجاد گفتوگوهای گوناگون بر این اصل تاکید میکند و خواننده با شخصیتهای داستان که به شکلی مرموزانه خود را معرفی میکنند آشنا میشود.
متفاوت در ادبیات داستانی ایران
داستان برای شروع بینظیر و البته با هیجانی آغشته به تعلیق پیش رفته است چرا که مخاطب را با مهیبترین ترس بشر روبهرو میکند. ترس از رویدادهای ماورایی و حضور جن و البته حلول آن در تن آدمی. هرچند این جن آنقدر بیآزار هست که بتواند داستان را به سمتی دیگر بکشاند. به سمتی که نویسنده در لایههای پنهان فکریاش محفوظ نگه داشته است.
به مرور زمان در داستان ملکوت به ذات شخصیتها پی میبریم. شخصیتها نه به شکلی تصنعی بلکه در متن داستان جا افتادهاند و گویی خودشان، خودشان را معرفی میکنند. درست همینجاست که هنر بهرام صادقی در ادبیات داستانی ایران مشخص میشود و آثار او را به ویژه داستان ملکوت را از سایر داستانهای ادبیات داستانی ایران متمایز میسازد.
کاراکترهای داستان ملکوت هم از دنیای واقعی دور و هم نزدیک هستند. برای درک بهتر و عمیقتر این موضوع بهرام صادقی راهها را برای ورود به خلوت شخصیتها میگشاید. برای مثال در این اثر او ما را با شخصیتی به نام دکتر حاتم آشنا میکند. در ابتدا با حرفهایی که درباره او گفته میشود روبهرو میشویم اما هر چه جلوتر میرویم شاخصهای دکتر حاتم بیشتر معلوم میشود و خواننده را حیرتزده میکند؛ گوی مخاطب به کشف بزرگی دست پیدا کرده است.
نکته جالب در طراحی شخصیت دکتر حاتم در داستان ملکوت بهرام صادقی نزدیکی او به یک شخصیت سینمایی در سینمای غرب است. دکتر حاتم همان روانشناس مغرور و دیوانهای است که هدفش خوردن گوشت آدمها است. منظور دکتر هانیبال لکتر است.
به محور اصلی داستان توجه کنیم. بهرام صادقی از همان ابتدای داستان سعی بر طرح هزاران علامت سوال در ذهنمان دارد. او البته قصد ندارد به این زودیها جواب درخوری به ما بدهد و ما را با حدس و گمانهایمان تنها میگذارد. این همان مهارت استثنایی در استفاده بهجا از تعلیق است. شخصیتهای داستان دست به کارهایی میزنند که پله به پله ما را به مفهومی آشنا میسازد.
بهرام صادقی در داستان ملکوت تنها از دو شخصیت استفاده نکرده است. در کنار شخصیت اصلی کاراکترهای دیگر حضور دارند که در پیشبرد داستان کمک میکنند. هر سه این شخصیتها بارزه مرموز بودن خود را دارند و مسائل بیشتری اتفاق میافتد. همه این شخصیتها به بهرام صادقی این امکان را میدهند که با آوردن این نامها نقش و البته نمادهای پنهان شده در پس داستان را به ما نشان بدهد. پیشروی داستان بسیار هوشمندانه است و ردی از ویسنده در داستان نمییابیم. بهرام صادقی در داستان بازی میکند اما کسی او را نمیبیند.
بهرام صادقی در ملکوت به صورت موازی حرکت میکند. مخاطب را با رویدادهایی روبهرو میکند و از طرفی دیگر شخصیتهای داستان به بازگویی حقیقت میپردازند. در داستان ملکوت حیرت اصل ثابت است. مخاطب پس از خواندن چند صفحه به این درک میرسد که هر لحظه امکان وجود یک حقیقت وجود دارد. حقیقت در سطر بعدیست!
شخصیتپردازی در داستان ملکوت بسیار خیرهکننده است. برای رسیده به عمق این گزاره کافی است به شخصیتهای داستان دوباره نگاهی بیندازیم. شخصیتهایی با دیدگاههای گوناگون که هر یک نوعی از دید به زندگی دارند و بهرام صادقی سعی بر انتقال آن دید به مخاطب دارد. زندگی تعریف مشخصی ندارد. بهرام صادقی اما با استفاده از همه شخصیتها سعی بر ایجاد فهمی از زندگی دارد. مخاطب تا پایان داستان نمیداند و تنها با کمی تامل از قصد بهرام صادقی مطلع میشود. این بارزترین ویژگی بهرام صادقی است. هوشمندانه عمل میکند و در تمام داستان کخاطب را با خود همراه میکند.
بهرام صادقی تنها به شخصیتهای اولیه و پایه داستان بسنده نمیکند. در داستان با شخصیتی روبهرو میشویم که نقطه مقابل برخی شخصیتها است. ایجاد تقابل و تضاد بر جذابیت داستان میافزاید. هنر بهرام صادقی در داستاننویسی در ملکوت هر لحظه به نقطه اوج جدیدی میرسد.
شخصیتهای داستان ملکوت در میان مرگ و زندگی معلق ماند اند. خودشان نمیدانند و نمیتوانند تصمیم بگیرند در کجای زندگی قرار بگیرند در حالی که هر دو از دو سمت به تن و روح آنها فشار وارد میشود. درست داستانی که مخاطب را جوان و فرسوده نگه میدارد. مخاطب همپای شخصیتها مرگ و زندگی را جایگزین یک دیگر کنند. مخاطب میخواهد بداند زندگی در کجا روی اصلی خود را نشان میدهد و سعادت بشری در این دنیا چیست.
ملکوت بهرام صادقی از نمادخیزترین داستانهای ادبیات داستانی ایران است. شخصیتهای داستان قصد دارند تا ما را به یاد گناهانی بیندازند که از آغاز زندگی بشری با ما همراه بوده و ما ظاهراً قصدی برای رهایی یافتن ازشان را نداریم. با نمادهای به کار گرفتهشده در داستان است که بالاخره اثری از نویسنده مییابیم. او با نمادها به معرفی خود میپردازد و میگوید زندگی از دیدگاه او به چه شکلی است.
در پایان لازم به ذکر است بهرام صادقی با استفاده از کاراکترهای گوناگون و مکمل قصد دارد تا به یک پوچی بیاندازه اشاره کند؛ پوچی که از ابتدا آغاز شد اما مخاطب با آن روبهرو نشد و مخاطب را واردار به نتیجهگیری میکند. بهرام صادقی شخصیتی است که میخواهد زندگی و معنای آن را پیدا کند. البته او یک پوچگرا نیست. او در میان همین سیاهیهاست که میتواند معنی زندگی را در لابهلای لحظات خود زندگی بیابد. او تنها نیست. حالا مخطبانی را با خود دارد که همراه او بودند و آنها هم به این فهم رسیدهاند. درست در لحظاتی که درحال گذرند و نویسنده روز به روز به مرگ نزدیکتر میشود. شاید در پایان مخاطب به چنین درکی برسد که پسزدن زندگی امری پوچتر از پوچی زندگی است. هر داستان و نقدی به اتمام میرسد اما گویی ملکوت بهرام صادقی ما در دریای بیکرانی رها میسازد و غرق در تامل میکند.
نویسنده : امیر سقا