چمدان هر مهاجر روزی باز می شود. وقتی که قصد می کند چشمانش صبح آسمانی را ببینند که تا آن لحظه قدم روی زمین آن نگذاشته. دیگر فرقی ندارد عمرش در کلان شهری پر هیاهو طی شده، یا از همه دنیا فقط روستایی آرام و کوچک را دیده؛ دارا بوده یا نه و چقدر به خانواده و دوستان و هزار چیز وطنی دلبستگی داشته. حتی این که در کدام محله و با چه فرهنگی زندگی می کرده هم اهمیت چندانی ندارد.
این طور مهاجرت کردن مثل تولدی دوباره است. مقصد می شود مدینه ای که فرسنگها با تصویر ذهنی جنین فاصله دارد، هر اندازه هم که فاضله باشد. یک مهاجر باید کار و زندگی، شناخت محیط، نوع روابط عمومی، درک جامعه و هر چیزی را خودش بشناسد، آزمون و خطا کند و یاد بگیرد. حرکتی که حقیقتا شروعی دوباره است. هر کس می خواهد مهاجرت کند، برای شروع دوباره، از نو، ناگزیر از آشنایی با این تجربه هاست.
«چمدان های باز» واسطه این آشنایی است.