تولستوی همیشه نقدش به طمع بشر را بیان کرده است. و این اثر او هم از این نقد مستثنا نیست. او معتقد است انسان بهجای زندگی کردن، دائما برای به دست آوردن دست و پا میزند. برای رسیده به چیزهایی که پوچ و باطلاند قوا و خودش را از بین میبرد. و این تقلا برای به دست آوردن، فقط باعث نابودی خودش میشود.
نیکیتا کارگریست که به همراه زن و فرزندان خویش، برای واسیلی آندره ایچ کار میکند، آنها برای خریدن چوبهای جنگل، تصمیم میگیرند به نزد همسایه ی ملاک خود بروند، در بین راه بارش برف زیاد، آنها را از جاده ی اصلی دور میکند، سرانجام به خانهی پیرمردی دهاتی میرسند، اما واسیلی میخواهد که در بوران به سفر ادامه دهند. سرانجام گم میشوند، و تا صبح در طوفان، و به دور از خانه میگذرانند، اما واسیلی میترسد اموال خود را از دست بدهد، او نیکیتا را تنها میگذارد، و با اسب فرار میکند، در چاله ای میافتد، و اسب او را رها، و سر به جنگل میگذارد، واسیلی همچنان در فکر اموال خویش است، و میترسد که مرگ او را از اموالش جدا سازد، سرانجام از روی رد پای اسب، برمیگردد و متوجه میشود که اسب به محلی که نیکیتا بوده، برگشته است، و نیکیتا را میبیند که در حال یخ زدن است، تصمیم میگیرد خود را روی نیکیتا بیندازد، تا او را از مرگ نجات دهد، سرانجام واسیلی و اسب از سرما یخ میزنند و میمیرند؛ اما نیکیتا نجات مییابد، و تنها سه انگشت از پایش را میبرند، او بیست سال دیگر نیز به زندگی ادامه میدهد.
سلام
کتاب ابر هنوز یک ابر ایدهآل نیست!
برای همین اگر در سایت به مشکلی برخوردید زیاد تعجب نکنید.
با مراجعه به صفحه تماس با ما و اعلام مشکل، کتاب ابر را بهبود ببخشید.
دیدگاه شما
نظرات کاربران ( 0 نظر)