loader-img
loader-img-2

روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری همسر آزاده خلبان حسین لشکری

امتیازدهی
2 (5)
  • ناشر : سوره مهر
  • نویسنده : گلستان جعفریان
  • سال نشر : 1397
  • تعداد صفحات : 159
  • زبان کتاب : فارسی
  • شابک : 9786000306755
  • چاپ جاری : 3
  • نوع جلد : جلد نرم
  • قطع : رقعی
  • وزن : 182 گرم
  • شناسه محصول : 1652
معرفی کتاب

معرفی کتاب روزهای بی‌آینه : خاطرات منیژه لشکری همسر آزاده خلبان حسین لشکری

کتاب روز‌های بی‌آینه، نوشته گلستان جعفریان خاطرات منیژه لشکری، همسر سرلشکر خلبان شهید آزاده حسین لشکری است که ‌از زندگی‌اش و چگونگی تحمل هجده سال دوری او از همسر مفقودالاثرش در دوره سخت اسارت سخن می‌گوید.
منیژه لشکری که در هفده سالگی به عقدر همسرش، حسین لشکری در آمد، در هجده سالگی طعم مادر شدن را چشید و چهار ماه پس از تولد دخترش، همسرش مفقودالاثر شد.
بار سنگین زندگی که هجده سال بر دوشش بود، در این کتاب روایت می‌شود.
این اثر در قالب مستند داستانی نوشته شده اما به علت جو واقعیت حاکم بر آن، بیشتر جنبه مستندی را شامل می‌شود.
 برای خواندن مطالب بیشتر با سایت ابر بوک همراه باشید.

خلاصه کتاب روزهای بی‌آینه 

کتاب روز‌های بی آینه حکایت دوری چندین و چند ساله‌ایست که چهارده سال آن در بی خبری مطلق گذشت و پس از اعلام اسارت، سه سال نیز به انتظار برای بازگشت دوباره حسین لشکری سپری شد.
اما این فراق چندین ساله و طولانی، شکاف عمیقی میان این زوج ایجاد کرده بود که آن‌ها را موظف می‌ساخت تا همدیگر را از نو بشناسند و کشف کنند.
دیدار مجدد آن‌ها به منزله ازدواج و پیوندی دوباره بود، چرا که تغییرات فیزیکی و شخصیتی آن دو، احساس غریبی را در جان منیژه و حسین پرورانده بود.
اما هر دو برای ساخت زندگی مجددشان تلاششان را آغاز کردند...

کتاب روزهای بی‌آینه مناسب چه کسانی است؟

این کتاب برای علاقمندان به کتاب‌هایی با موضوع جنگ تحمیلی ایران و عراق و مستند‌های مربوطه و حتی رمان‌های عاشقانه نیز مناسب می‌باشد.
 هم‌اکنون می‌توانید کتاب روزهای بی‌آینه را از سایت ابربوک تهیه نمایید.

بخشی از کتاب " روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری همسر آزاده خلبان حسین لشکری "
ساعت سه و نیم یا چهار بود که وارد سالن شدند. عکس حسین را دیده بودم؛ همین که وارد شد شناختمش. از فاصلۀ خیلی دور میدیدمش. وسط ایستاده بود و دو خلبان در سمت راست و چپش بودند. همین که چشمم به صورتش افتاد انگار نه انگار این مردی بود که سال ها از من دور بوده است؛ کاملاً می‌شناختمش و دوستش داشتم. احساساتم جان گرفته بود. آن همه حس غریبگی که نسبت به عکس‌ها و تُن و لحن صدایش داشتم دیگر نبود. نمی‌دانم چه شده بود؛ حس دختری را داشتم که برای اولین بار همسرش را می‌بیند؛ هم خجالت می‌کشیدم و شرم داشتم، هم خوشحال بودم، هم می‌خواستم کنارم باشد. زیر لب زمزمه کردم: خدایا، من چقدر این مرد را دوست دارم. حسین نزدیک شد؛ خیلی نزدیک. همه فامیل و دوست و آشنا دور او ریخته بودند و ماچش می‌کردند، یکی آویزانش می‌شد، یکی دستش را می‌گرفت، یکی به پایش افتاده بود. کاملاً احساس می‌کردم که حسین از بالای سر همه آن‌ها دنبال کسی می‌گردد. فقط به او خیره شده بودم. می‌دیدم آدم‌ها لاینقطع از جلوی من می‌روند و می‌آیند، اما هیچ صدایی نمی‌شنیدم. زانوهایم حس نداشت، نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. برادر بزرگم، که همیشه در جمع و شلوغی متوجه من بود، آمد سراغم و گفت: «منیژه، چرا نشستی؟! بلند شو!» زیر بغل مرا گرفت و با صدای بلند گفت: «لطفاً برید کنار! اجازه بدید همسرش اون رو ببینه!» دریای جمعیت کنار رفتند و برای من راه باز کردند. خبرنگارها با دوربین‌هایشان دویدند. روبه‌روی هم قرار گرفتیم. دست مرا گرفت و گفت: «حالت چطوره؟» گفتم: «خوبم!» پیشانی‌ام را بوسید و یک‌دفعه سیل جمعیت من و حسین را از هم‌ جدا کرد.

دیدگاه شما

نظرات کاربران ( 0 نظر)
نام و نام خانوادگی
کد امنیتی

Deprecated: Unparenthesized `a ? b : c ? d : e` is deprecated. Use either `(a ? b : c) ? d : e` or `a ? b : (c ? d : e)` in /home/abrbooki/public_html/model/comment.php on line 353
برچسب ها