سفری که پر ماجرا شد

معرفی کتاب سفری که پر ماجرا شد

کتاب‌هایی که محتوای تاریخی دارند، معمولا برای نوجوانان و کودکان نیستند، علت این امر پیچیدگی و دشواری متون آنان است.
بنابراین نویسندگانی پیدا می‌شوند که با قلم شیوای خود، کودکان علاقمند به تاریخ را جذب کتاب خود می‌کنند، بنفشه رسولیان از این دسته است.
وی با ترکیب ماجراهای سفر کودکان این داستان، با وقایع آخرین حج رسول خدا (ص)، کتابی گیرا و سلیس را در اختیار نوجوانان قرار داده است.
کتاب سفری که پر ماجرا شد، به قلم بنفشه رسولیان بروجنی، روایت چند کودک بازیگوش است که در زمان پیامبر همراه وقایع و ماجرا‌های سفر به مکه و غدیر می‌شوند.

این کتاب مناسب سنین 7 تا 12 سال می‌باشد.

روایت‌گر ماجرا، هانی است، او با ذهن کودکانه خود، سفر پرماجرای خود را توصیف می‌کند.
هر سفری ماجرایی دارد اما آخرین سفر پیامر اکرم (ص) از زبان کودکانی که شیفته رفتار وی و امیرالمونین (علیه السلام) شده اند،  جذابیتی دو چندان دارد.
هانی، سامر، طاهر و بزغاله از علاقمندان این سفر هستند اما موضوع از جایی جدی می‌شود که کاروانیان دستور توقف برای شنیدن سخنان رسول خدا (ص) را دریافت می‌کنند.
 با تلاش های تصویرگر آن، مرضیه قنبری، درک مفاهیم و جذابیت  کتاب افزایش یافته. 
کتاب سفری که پر ماجرا شد با تصاویر زیبا و کودکانه خود، افزون بر محتوای گیرای آن، جذابیتی بصری نیز دربر دارد.

همچنین این کتاب به صورت غیرمستقیم، آموزه‌هایی دینی و اخلاقی برای مخاطبان خود ارائه می‌کند که، ادب، همدلی و همکاری، صبر و استقامت و همچنین محبت و ولایت اهل بیت(ع) از این قبیل هستند.

کتاب سفری که پر ماجرا شد شامل نه داستان مجزا اما با متحوایی یکپارچه است.

فهرست کتاب، نام این نه داستان کوتاه است

    ⁃    لطفا سر به سر شاخ‌طلا نگذارید
    ⁃    یک خبر خیلی مهم
    ⁃    بوی گندم‌های برشته
    ⁃    ماهم مسافریم
    ⁃    یک مهمان عجیب
    ⁃    من هم کمک می‌کنم
    ⁃    آخ‌جون بچه ها رسیدیم
    ⁃    آن شب خطرناک
    ⁃    ماجرای اصلی سفر

همچنین در ابتدای کتاب، برای آشنایی مخاطب با تصاویر، شخصیت‌های اصلی کتاب معرفی شده اند.

کتاب سفری که پر ماجرا شد، برای نوجوانان و کودکان علاقمند به وقایع تاریخی و علاقمند به آموختن نکات اخلاقی و دینی و تمامی داستان‌دوستان مناسب می‌باشد.

“از دستم که فرار کرد، پرید وسط بازار. از توی دکان کوزه فروشی جَست زد و رفت توی دکان عطرفروشی. دوتا کوزه شکست و چهارتا شیشه عطر رو ریخت. بعدشم پرید روی سر بابا جمیلِ خرمافروش و دوتا لگد محکم به کله‌ش زد. بابا جمیل افتاده بود کف بازار و آه و ناله می‌کرد. پسر بابا جمیل هم با عصبانیت بزغاله رو گرفته بود و به من نمی‌داد. یه دفعه رسولِ خدا سر رسید. من جلو دویدم و با گریه، ازش خواستم به بزغاله‌م کمک کنه. اگه رسول خدا واسطه نشده بود و آن‌ها را با پرداخت خسارت راضی نکرده بود معلوم نبود الان شاخ طلا کجا بود. حالا هم که از دست پسر بابا جمیل نجات پیدا کرده، معلوم نیست از کدوم طرف در رفته.” “از پدرم می پرسم: پدر این ها کی بودن؟ کجا رفتن؟ پدرم دستم را می گیرد و می گوید: این ها خبررسان ها هستن. می رن به اون هایی که جلوتر رفتن، خبر بدن که برگردن اینجا. با تعجب می گویم: چرا؟ برای چی برگردن عقب؟ مگه چی شده؟ پدر نگاهی به من می اندازد و می گوید پسرم حتما خبر مهمی شده ما هم نمی دونیم. باید صبر کنیم.” “حنیف نگاهم می‌کند و می‌گوید: هانی ببین. دونه‌های ماسه و شن رو ببین. الان توی مشت من جا شده. اما وقتی زیاد و زیادتر میشه تبدیل میشه به صحرا. فکر کنم منظور پیامبر هم همین بود. “