loader-img
loader-img-2

سال بلوا

امتیازدهی
2 (5)
  • ناشر : ققنوس
  • نویسنده : عباس معروفی
  • سال نشر : 1398
  • تعداد صفحات : 342
  • زبان کتاب : فارسی
  • شابک : 9789643113742
  • چاپ جاری : 25
  • نوع جلد : جلد نرم
  • قطع : رقعی
  • وزن : 354 گرم
  • شناسه محصول : 20065
معرفی کتاب

چرا باید کتاب سال بلوا را بخوانیم؟

شاید مدت ها از خواندن و پیدا کردن کتابی که شخصیت اصلی و محوریت داستان آن یک زن و مشکلات او باشد، برایتان گذشته باشد اما شما قرار است در کتاب سال بلوا دقیقا با چنین محتوایی مواجه شوید.
از صفحات اول کتاب و حتی جلد آن، این موضوع کاملا روشن است.
«با احترام و یاد سیمین دانشور و سیمین بهبهانی،کتاب را به مادرم پیشکش می کنم.»
عباس معروفی در کتاب سال بلوا قصد توصیف یک عشق ممنوعه را از زبان دو راوی دارد، دو راوی که زمانی مشخص جای یکدیگر را می‌گیرند.
داستان شامل شش فصل مختلف است. 
که یکی درمیان، از زبان نوش‌آفرین و سپس از زبان راوی روایت می‌شود.
کتاب سال بلوا در حوالی اواخر سلطنت رضا شاه، وقایع شهریور بیست و سال‌های جنگ جهانی دوم شکل می‌گیرد.

سال بلوا داستان زنی است که از ظلم و زورگویی مردان زمانه‌اش، در عذاب است.
نویسنده در قسمتی از روایت سال بلوا به فراموش‌شدن زنان در کنج خانه‌ها اشاره می‌کند و به شیوه‌ای استادانه نقش این موضوع را در تغییر اجتماع آن دوره‌ در دل داستانی عاشقانه بیان می‌کند.

خلاصه کتاب سال بلوا

داستان ابتدا از زبان «نوشا» آغاز می‌شود. 
زنی که از همسر ناجوانمردش کتک خورده است و در بستر بیماری به سر می‌برد. پس از آن است که داستان با یک افسانه‌ی تاریخی ایرانی ترکیب می‌شود که ماجرای عاشقانه‌ی شاهدخت عاشق و زرگر رابه رشته تحریر می‌کشد.
 این افسانه همزمان به همراه داستان «نوش‌آفرین و معصوم» که در زمان رضاخان و در حوالی جنگ جهانی دوم زندگی می‌کنند، همراه می‌شود. 
نوشا دختر سرهنگ نیلوفری ناگهان با قرار گرفتن بین عشق به کوزه‌گری به نام حسینا و خواستگار نام‌دارش، دکتر معصوم، گیر می‌کند.
در زمان پادشاهی رضا‌خان، جایگاه زن قابل وصف نبود!
زنان نه حق تحصیل داشتند و حتی نه احترامی و در کتاب سال بلوا این مسائل به خوبی وصف شده.

زن های این رمان عادت به مردسالاری دارند، با حبس خانگی و زور شنیدن مشکلی ندارند و و خود را ضعیفه می‌دانند.
“گفتم: چرا زور می‌گویی، مادر؟ چرا هر وقت جایی می‌روم یکی باید مثل سایه دنبالم باشد؟» مادر یک دستش را به کمرش زد، قدمی جلو آمد: «چه حرف‌ها! کی پدرت اجازه می‌داد ما که زنش بودیم پامان را از خانه بیرون بگذاریم؟ حالا دخترش تک و تنها برود بیرون؟ مگر من می‌گذارم؟”

مردان زورگوی این کتاب، در هرحالت ظاهری موجه و مورد احترام دارند.
به نقد از سایت کتابچی، این مردها چنین رفتار می‌کنند:
پدری که طلا را از سر و گردن زن و بچه‌اش باز می‌کند و با خوش‌حالی می‌گوید: «حتی اگر دندان طلا هم داشتید از دهانتان درمی‌آوردم.» کمی بعد توسط دخترش، «مهربان‌تر از مرد‌های دیگر» تلقی می‌شود و زورگویی ناپسند او را «ابهت و مردانگی» می‌پندارد

سال بلوا به مظلومیت، آسیب‌دیدگی و طرد شدن زنان اشاره دارد.

عباس معروفی، نویسنده توانا و قادر این کتاب، به طرز ماهرانه‌ای تبعیض جنسیتی آن دوران را به قلم کشیده و در قالب داستانی عاشقانه به خواننده تقدیم کرده است.
 

بخشی از کتاب " سال بلوا "
“من زنم. دلم می‌خواهد لباس زنانه بپوشم.» «لباس، لباس است، چه توفیری می‌کند؟ وانگهی، وقتی من این لباس را به تنت می‌پسندم چه اصراری داری که دامن‌های گل‌منگلی بپوشی؟» آه من چه خوشبخت بودم! این همه لباس رنگ وارنگ داشتم که هیچ‌کدام اندازه‌ام نبود. پیرهن‌های کهنه‌ی معصوم را می‌پوشیدم، آستین‌هاش را تا می‌زدم بالا، و حالا یک پا مرد بودم و معصوم بدش نمی‌آمد که من مرد بودم، و کاش مرد بودم، آن وقت به سرمه و وسمه‌ی زن‌های دیگر نگاه نمی‌کردم، به گل سرشان نگاه نمی‌کردم، و به النگوهای دختر همسایه‌مان کشور حسرت نمی‌خوردم.” “مادر جعبه‌ی منجوق‌دوزی شده‌ی پشت آینه را آورد و روی میز گذاشت. در برابر ابهت آن روزگار پدر تسلیم شده بود. تا آن روز هیچ‌وقت پدر را آن طور عصبی و هیجان زده ندیده بودم، با این حال حتی آن روز هم مهربان‌تر از مردهای مهربان بود. و من بعدها فهمیدم که از حسینا مهربان‌تر نبود، اما از دیگر مردهای دنیا مهربان‌تر بود.” “نوش آفرین زانو زده بود، صورتش را در دست‌هایش گرفته بود و گریه می‌کرد. معصوم انگار که راه درازی را دویده باشد، نفس زنان همچنان قنداق موزر را به کله‌ی نوشافرین می‌کوبید. بعد که به خود آمد، جسم بی‌حرکت او را بغل زد و به پنج‌دری برد، او را روی تخت خواباند، درها و پنجره‌ها را محکم کرد، پرده‌ها را کشید، بالا سر نوشافرین ایستاد و گفت: «جذام!»” “وقتی با معصوم نامزد شده بودم، یک روز از خانه بیرون رفتم و حسینا در دکانش مشغول کوزه‌گری بود. آن روز حسینا در حجره‌اش مرا بوسید. حسینا در حجره‌اش مجسمه‌ای از سر شیرین و فرهاد ساخته بود. باز هم به من گفت که دنبال برادرهایش سیاوشان و اسماعیل می‌گردد. او می‌دانست که دکتر معصوم به خواستگاری من آمده. من معصوم را دوست نداشتم و حسینا را می‌خواستم. وقتی به خانه رسیدم به مادرم گفتم. مادرم نپذیرفت. مادرم نمی‌دانست که دسته گلم را به خاطر حسینا به باد داده‌ام. خدا خدا می‌کردم که شب عروسی معصوم هم نفهمد. یک روز حسینا با کت و شلوار مشکی راه راه و پیراهن سفید به خواستگاری ام آمد. مادرم از او پرسید سواد خواندن و نوشتن می‌داند و او گفت که خمسه نظامی را خوانده است”

دیدگاه شما

نظرات کاربران ( 0 نظر)
نام و نام خانوادگی
کد امنیتی

Deprecated: Unparenthesized `a ? b : c ? d : e` is deprecated. Use either `(a ? b : c) ? d : e` or `a ? b : (c ? d : e)` in /home/abrbooki/public_html/model/comment.php on line 353
برچسب ها