loader-img
loader-img-2

بابا رجب: روایت داستانی زندگی طوبی زرندی همسر شهید رجب محمد زاده (بابا رجب) جانباز دفاع مقدس

امتیازدهی
2 (5)
  • ناشر : ستاره ها
  • نویسنده : نسرین رجب پور
  • سال نشر : 1399
  • تعداد صفحات : 240
  • زبان کتاب : فارسی
  • شابک : 9786002540775
  • چاپ جاری : 2
  • نوع جلد : جلد نرم
  • قطع : رقعی
  • وزن : 236 گرم
  • شناسه محصول : 20446
معرفی کتاب

معرفی کتاب بابا رجب: روایت داستانی زندگی طوبی زرندی همسر شهید رجب محمدزاده (بابا رجب) جانباز دفاع مقدس

کتاب بابا رجب  به قلم نسرین رجب‌پور می‌باشد که توسط انتشارات ستاره‌ها با مشارکت اداره کل حفاظت آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس خراسان رضوی در 240 صفحه به چاپ رسید.
همانطور که از نام کتاب پیداست کتاب بابا رجب روایت زندگی طوبی زرندی می‌باشد.
اگر به زندگینامه‌ها و خاطرات علاقه ‌مندید ابر بوک به شما توصیه می‌کند تا کتاب بابا رجب را مطالعه کنید.

خلاصه کتاب بابا رجب

کتاب بابا رجب به زندگی و سرگذشت جانباز شهید رجب محمدزاده از زبان همسرش طوبی زرندی می‌پردازد که در سی‌‌وچهار فصل گردآوری شده است.
برخی از این فصل ها عبارتند از: خواستگاری، خانه ما، مادر رجب، خداحافظی، بی خبری، دیدار رجب، دیگر صورتی نمانده، اعزام به آلمان، صورت جدید، چه زود پیر شدم، بابام ترس نداره، قاب تلویزیون می‌باشد.
در انتهای کتاب عکس‌هایی از شهید رجب محمدزاده و خانواده‌ایشان چاپ شده است.

درباره شهید رجب محمدزاده

شهید رجب محمدزاده معروف به بابا رجب در سال 1317 در مشهد متولد شد، او نانوایی بسیجی بود که در دوران جنگ ایران در منطقه هور عراق در حال شکستن یخ بود که خمپاره‌ای به نزدیکی او و چهار سرباز دیگر اصابت کرد و منجر به جراحت شدید در وی شد، ترکشی که به صورتش اصابت کرد تمام صورت او را از بین برد، و بعد از آن 30 بار در تحت عمل جراحی قرار گرفت.
شهید محمد زاده سرانجام در سال 1395 در بیمارستان رضوی مشهد، به دلیل ایست قلبی و تنفسی به درجه والای شهادت دست یافت.

​​​​​​​هم اکنون، شما می‌توانید کتاب بابا رجب را از سایت ابر بوک خریداری کنید.

بخشی از کتاب " بابا رجب: روایت داستانی زندگی طوبی زرندی همسر شهید رجب محمد زاده (بابا رجب) جانباز دفاع مقدس "
در حیاط تمام سعی‌ام را کردم تا الهه و حمید نزدیک پنجره بمانند. هر دو را روی زانوهایم نشاندم تا بهتر توی دید رجب باشند. چند لحظه‌ای گذشت، به حدی سرگرم بچه‌ها شدم که رجب را از یاد بردم. موهای الهه بلند شده بود و مدام توی صورتش می‌ریخت. هر چند کلمه‌ای که حرف می‌زد، صورتش را تکان می‌داد تا موهایش کنار بروند. از این کارش خوشم میآمد. بی اختیار توی بغلم گرفتمش و صورتش را بوسیدم. سرم را که بالا گرفتم، رجب پرده‌ی تور را کنار زده بود و با گریه نگاهمان می‌کرد. یاد حرف چند ماه پیشش افتادم که می‌گفت: «دلم می‌خواد یه شب خواب ببینم، لب و دهنم سالمه و دارم بچه‌ها رو می‌بوسم». حواسم نبود با بوسیدن الهه چه حسرتی را در دل رجب زنده کردم. تا به خودم آمدم، بچه‌ها رجب را دیده بودند و صدای جیغ و گریه‌هایشان در حیاط پیچیده بود.

دیدگاه شما

نظرات کاربران ( 0 نظر)
نام و نام خانوادگی
کد امنیتی

Deprecated: Unparenthesized `a ? b : c ? d : e` is deprecated. Use either `(a ? b : c) ? d : e` or `a ? b : (c ? d : e)` in /home/abrbooki/public_html/model/comment.php on line 353
برچسب ها