loader-img
loader-img-2

بچه های حاج قاسم: خاطرات سردار حسین معروفی

امتیازدهی
3 (4.3)
  • ناشر : فاتحان
  • نویسنده : افسر فاضلی شهر بابکی
  • سال نشر : 1394
  • تعداد صفحات : 528
  • زبان کتاب : فارسی
  • شابک : 9786007496824
  • چاپ جاری : 1
  • نوع جلد : جلد سخت
  • قطع : رقعی
  • وزن : 734 گرم
  • شناسه محصول : 21436
معرفی کتاب

معرفی کتاب بچه های حاج قاسم: خاطرات سردار حسین معروفی

کتاب بچه‌های حاج قاسم خاطرات سردار سرتیپ دوم حسین معروفی می‌باشد که در سال 1394 و توسط افسر فاضلی شهربابکی نوشته و منتشر گردید. سردار حسین معروفی در نوجوانی لباس مقدس سپاه را به تن کرد و به جبهه رفت. به مدت 7 سال با دشمن جنگید و بارها مجروح شد و تا پای شهادت هم پیش رفت. کسی که به گفته حاج قاسم سلیمانی کم سن و سال‌ترین فرمانده گردان در لشکر 41 ثارالله بود.
سردار معروفی در ابتدای کتاب اشاره کرده است که : نام این کتاب با مشورت جمعی از رزمندگان و آزادگان عزیز و سرافراز و بدون آگاهی سردار رشید اسلام حاج قاسم سلیمانی انتخاب شده است چرا که یقین داشتم در صورت مشورت با ایشان با این نامگذاری مخالفت می‌کردند.
با ابر بوک همراه باشید تا به معرفی کتاب بچه‌های حاج قاسم بپردازیم.

خلاصه کتاب بچه های حاج قاسم

کتاب بچه‌های حاج قاسم از شش بخش تشکیل شده است. بخش اول دارای دو فصل است و به دوران کودکی سردار حسین معروفی اشاره دارد. بخش دوم که دارای بیست فصل می‌باشد درباره اتفاقات دوران نوجوانی ایشان است که همزمان می‌شود با آغاز جنگ تحمیلی. بخش سوم کتاب که هفت فصل دارد وقایع دوران اسارت سردار معروفی را شرح می‌دهد، در بخش چهارم ما با خاطرات همسر سردار معروفی و دلتنگی‌ها و استرس‌های دوران اسارت سردار معروفی رو‌به‌رو می‌شویم، در بخش پنجم کتاب یک سری دست نوشته و تصاویری از دوران دفاع مقدس که کیفیت خوبی هم دارند آورده شده است و بخش آخر بخش نمایه است که استفاده از کتاب را برای علاقمندان و پژوهشگران راحت تر می‌کند.

شما می‌توانید کتاب بچه‌های حاج قاسم را از سایت ابر بوک خریداری کنید.

بخشی از کتاب " بچه های حاج قاسم: خاطرات سردار حسین معروفی "
آنها مثل توپ مرا به یکدیگر پاس می‌دادند و با مشت و لگد به فک و شکمم زدند ... وقتی از این کار خسته شدند عبدالحمید بدون هیچ سوال و جوابی به سمت اتو رفت .او اتوی داغ را به به بدن وصورتم نزدیک کرد، عرق از سر و رویم سرازیر شده بود. کم‌کم داشت یکی از خشونت بارترین صحنه‌های زندگی‌ام اتفاق می‌افتاد، اتو نزدیک و نزدیک‌تر شد و حرارتی جانسوز همه‌ی وجودم را سوزاند، ابتدا انگشتان دستم را سوزاند. فریادم بلند شد در یک چشم به هم زدن اتو را روی صورت خیس از عرقم گذاشت، صدای جزی بلند شد و ریشه‌های جگرم آتش گرفت . فریاد زدم و از خدا کمک خواستم ,ولی صدایی جز قهقه‌های مستانه عبدالحمید شنیده نمی‌شد. او می‌گفت چون فامیلی تو موسوی است, پس حتما از خویشاوندان خمینی هستی! مدام با دستان سنگین و گوشت‌آلوی خود به صورت سوخته‌ام سیلی می‌زد و از من می‌خواست که بگویم حرس خمینی (پاسدار خمینی )هستم ...

دیدگاه شما

نظرات کاربران ( 0 نظر)
نام و نام خانوادگی
کد امنیتی

Deprecated: Unparenthesized `a ? b : c ? d : e` is deprecated. Use either `(a ? b : c) ? d : e` or `a ? b : (c ? d : e)` in /home/abrbooki/public_html/model/comment.php on line 353