loader-img
loader-img-2

دالان بهشت

امتیازدهی
2 (5)
  • ناشر : ققنوس
  • نویسنده : نازی صفوی
  • سال نشر : 1399
  • تعداد صفحات : 448
  • زبان کتاب : فارسی
  • شابک : 9789643112134
  • چاپ جاری : 55
  • نوع جلد : جلد نرم
  • قطع : رقعی
  • وزن : 484 گرم
  • شناسه محصول : 22168
معرفی کتاب

معرفی کتاب دالان بهشت

کتاب دالان بهشت اولین کتاب منتشرشده از نازی صفوی‌ است که نقطه‌ی اوج کار نویسندگی او نیز به‌شمار می‌رود. این داستان بارها تجدید چاپ شده‌ است و پس از کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» و «بامداد خمار»، سومین رمان پرطرفدار سال‌های اخیر میان مخاطبان ایرانی به‌شمار می‌رود. این کتاب، به‌علت پرداختن به مسائل اجتماعی و بازگو کردن مشکلات احتمالی میان زوج‌های جوان، زیر ذره‌بین بسیاری از منتقدان قرار گرفته‌ و بازخوردهای مثبت و منفی بسیاری دریافت کرده‌ است. 
با تازه های مرجع خرید کتاب ابر بوک همراه باشید.
دالان بهشت به زبان انگلیسی ترجمه شده و در ایالات متحده به‌چاپ رسیده‌ است.
کتاب دالان بهشت را می‌توانید از کتابفروشی آنلاین ابربوک خریداری فرمایید. 

خلاصه داستان کتاب دالان بهشت

دالان بهشت داستانی عاشقانه است که ازبان مهناز روایت می‌شود. مهناز در خانواده‌ای نسبتا مرفه بزرگ شده است و وضع مالی مناسبی دارد. زمانی که تنها 17 سال دارد از طرف محمد پسر همسایه‌شان، به او اظهار عشق می‌شود. می‌پذیرد و با او ازدواج می‌کند. در ابتدا همه چیز آرام و شاعرانه و عاشقانه است همانطور که باید می‌بود اما...
نویسنده در انتخاب شخصیت اول تلاش کرده است از کلیشه‌ها فاصله بگیرد و شخصیت را در بافتی قرار دهد که وی را در آینده به سمت نوعی اصلاح نگاه و نگرش پیش ببرد، مهناز نه فقیر است و نه اجباری در ازدواجش بوده است. کتاب حول ازدواج در سن کم و کم تجربگی و خامی نشات گرفته از آن، شکل می‌گیرد. 

هم‌اکنون می‌توانید کتاب دالان بهشت را از سایت ابربوک تهیه نمایید.

بخشی از کتاب " دالان بهشت "
از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه‌ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم‌های گرسنه از درون می‌لرزیدم، دلم مالش می‌رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی‌کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم: در عمارت را هم این قدر طول نمی‌دهند تا باز کنند، واسه باز کردن در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟! ثریا که با تعجب و سراسیمگی نگاه می‌کرد گفت: این وقت روز اینجا چه کار می‌کنی؟! قرار بود شب بیایی. با دلخوری گفتم: اون از در بار باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت. از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می‌شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می‌کردم که دکمه‌های لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می‌خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می‌رفت و با عجله می‌گفت: ببین مهناز جون چند دقیقه صبر کن. ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته‌ها یک دفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می‌کنم، نمی‌توانستم باور کنم که درست می‌بینم. محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری‌اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرف ها؟» و با قدم های بلند سمت من آمد. انگار همه ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می‌دیدم. هرکاری می‌کردم نمی‌توانستم خودم را جمع وجور کنم. دهانم خشک شده بود و چشم‌هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم‌های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام».

دیدگاه شما

نظرات کاربران ( 0 نظر)
نام و نام خانوادگی
کد امنیتی

Deprecated: Unparenthesized `a ? b : c ? d : e` is deprecated. Use either `(a ? b : c) ? d : e` or `a ? b : (c ? d : e)` in /home/abrbooki/public_html/model/comment.php on line 353
برچسب ها