loader-img
loader-img-2

حاج آخوند

امتیازدهی
4 (5)
  • ناشر : امید ایرانیان
  • نویسنده : سید عطاءالله مهاجرانی
  • سال نشر : 1398
  • تعداد صفحات : 282
  • زبان کتاب : فارسی
  • شابک : 9789649574394
  • چاپ جاری : 13
  • قطع : رقعی
  • وزن : 318 گرم
  • شناسه محصول : 23294
معرفی کتاب

معرفی کتاب حاج آخوند

کتاب حاج آخوند نوشته سید عطالله مهاجرانی است که در سال 1396 و در 282 صفحه منتشر شده است. کتاب حاج آخوند شرح زندگی حاج محمود رضا امامی فرزند مرحوم شیخ علی‌اصغر است که در روستای مهاجران و روستاهای اطراف معروف به حاج آخوند است.
ابر بوک کتاب حاج آخوند را به افرادی که به زندگی نامه و خاطرات بزرگان علم و دانش علاقه دارند پیشنهاد می‌کند.

خلاصه کتاب حاج آخوند

کتاب حاج آخوند درباره روحانی به نام حاج محمود رضا امانی می‌باشد که همه در روستای مهاجران و روستاهای اطراف او را به نام حاج آخوند می‌شناسند و از او به نیکی یاد می‌کنند.
چیزی که داستان را بسیار زیباتر می‌کند این است که خود نویسنده تا سال های نوجوانی‌اش با حاج آخوند در ارتباط بوده و خاطرات زیادی را با او تجربه کرده است که همگی در کتاب بیان شده است.

هم اکنون می‌توانید کتاب حاج آخوند و صدها کتاب دیگر را از سایت ابر بوک تهیه و مطالعه کنید.

بخشی از کتاب " حاج آخوند "
از توی مهتابی به رنگین کمان نگاه می‌کردم. نامش را نمی‌دانستم. اولین بار بود که به انحنای رنگین کمان و تاب رنگ‌هایش دقت می‌کردم. تپه مارون انگار زیر طاق رنگین کمان سرش را بالا گرفته بود. یک سر کمان از پس تپه بالا می‌رفت و سر دیگر به طرف مدرسه پائین می‌آمد و در چمن محو می‌شد. آن‌قدر نزدیک می‌نمود که گویی می‌توانستم بروم و در میان رنگ‌ها بایستم. به پسرعمویم رحیم گفتم: سیل کن! گفت: این کمان رستم است، رستم دستان. با خودم گفتم اگر این کمان رستم است پس تیرش کجاست؟ پابرهنه و شتابزده از خانه بیرون آمدم تا بروم بالای تپه و کمان رستم را از نزدیک ببینم. محمدعلی و احمد هم همراهم آمدند. باران نرم و زلال به صورتمان می‌خورد. از کمان رستم چشم بر نمی‌داشتیم. بالای تپه که رسیدیم کمان به دوردست رفته بود. این تجربه را با خورشید داشتیم. گاهی خورشید انگار در افق روی زمین ایستاده بود. نورش پرتقالی و ارغوانی بود. هر چه نزدیکتر می‌شدیم، گویی از ما فاصله می‌گرفت و سرانجام محو می‌شد... از بالای تپه به سمت خانه سرازیر شدیم. گاه برمی‌گشتیم و چندباره به کمان رستم نگاه می‌کردیم. از شیب تپه که پایین آمدیم، دیدم حاج آخوند دارد از پیچ مدرسه رو به بالا می‌آید. سلام کردیم. حاج آخوند عمامه‌اش را توی خورجین گذاشته بود. موهایش سیاه و خرمایی و سفید و خاکستری بود. زیر باران و آفتاب برق می‌زد.

دیدگاه شما

نظرات کاربران ( 0 نظر)
نام و نام خانوادگی
کد امنیتی

Deprecated: Unparenthesized `a ? b : c ? d : e` is deprecated. Use either `(a ? b : c) ? d : e` or `a ? b : (c ? d : e)` in /home/abrbooki/public_html/model/comment.php on line 353
برچسب ها