مرگ یزدگرد عنوان نمایشنامهای از بهرام بیضایی است که در سال 1358 منتشر شده است. یزدگرد آخرین پادشاه ساسانی در جنگ با اعراب شکست میخورد و میگریزد و در نهایت در آسیابی پناه میگیرد. سرداران و موبدی برای یافتن او به آسیاب میآیند اما او را مرده مییابند. نمایشنامه از اینجا اغاز میشود، آنها آسیابان، همسر و دخترش را به بند میکشند و به جرم قتل پادشاه محاکمه میکنند. مرگ یزدگرد یکی از درخشانترین نمایشنامههای فارسی است. دیالوگها علی رغم اینکه به پارسی قدیم نوشته شدهاند اما در اینجا از تکلف معمول این نوع نوشتن خبری نیست. مرگ یزدگرد روایتی مدرن دارد، و هربار داستان مرگ پادشاه به گونه ای متفاوت از زبان آسیابان، همسر و دخترش روایت می شود و ما از خلال این روایت های متفاوت اطلاعاتی درباره شخصیتها شخص پادشاه و شرایط آن روزگار به دست میآوریم. شما میتوانید برای خرید کتاب مرگ یزدگرد به سایت کاب ابر، سامانه فروش کتاب مراجعه و اقدام به خرید کنید.
نمایشنامه مرگ یزدگرد بر اساس ماجرای حقیقی مرگ یزدگرد سوم در مرو نوشته شده است. اما تا قبل از این نمایشنامه، هیچکس حتی به این فکر نمیکرد که لحظه مرگ یزدگرد سوم، چه اتفاقاتی رخ داده است.
در حقیقت، بیضایی به روایت واقعی قتل یزدگرد سوم، جزئیات تازهای میبخشد. اینکه بین او و قاتلانش، یعنی آسیابان، دختر و همسرش چه گذشته است.
«آیا واقعا کسی هست که به صدای آسیابان پیر نیز گوش دهد؟ حرفهای همسرش را بشنود و بداند که چه بر سر دخترشان آمده است؟»
اینها تمامش زاده تخیل بیضایی است. اما اگر او نیز مثل دکتروف، نویسنده رمان رگتایم، هنگام وقوع حادثه این نمایشنامه را مینوشت؛ باز هم کسی میتوانست به غیر واقعی بودن جزئیات داستان شک کند؟ آیا باید هرآنچه را که در تاریخ نوشته شده است را باور کرد؟ آیا تاریخ را یک انسان معمولی، مثل خود ما ننوشته است؟
ماجرا از قتل یزدگرد سوم شروع میشود. سپاه او یعنی سرکرده، موبد، سردار و سرباز به جنازهای میرسند که چند نفر در اطراف او گریه میکنند. آنها از سه متهم اصلی یعنی آسیابان، همسر و دخترش بازجویی میکنند تا بالاخره به قتل شاه اعتراف کنند.
داستان جوری پیش میرود که گویی همه در حال تقلا هستند. آنها سعی میکنند تا هر لحظه ماجرایی بهتر سرهم کنند تا از اعدام شدن طفره بروند. این ماجرا و داستان، لحظه به لحظه کاملتر میشود تا بالاخره سپاهیان شاه را راضی میکند که اصلا، شاهی نمرده است!
ماجرایی که توسط زن و دختر و آسیابان بیان میشود، تقریبا یکسان است. ولی هر کس با دید خودش به ماجرا نگاه کرده و آن را تعریف میکند. ابتدا میگویند که پادشاه، قبل از رسیدن به خانه آنها نالان و مرده بود. کسی که لباس فقیران به آنها پناه برده و کیسهای زر با خود داشت.
اما پس از مدتی ماجرا را تکمیل میکنند و میگویند که او شاه بود و قصد خودکشی داشت. چون از سپاه خودش میترسید. پس آنها از فرمان او اطاعت کردند، چرا که نافرمانی از فرمان امپراتور، نافرمانی از اهورا مزدا است.
سپس ماجرا کاملتر میشود. آسیابان و زن هر دو اصرار دارند که آنها قصد نداشتند شاه را بکشند. ولی چون به دخترشان تعرض میکند، او را میکشند. اما قبل از آنکه اوضاع به ضررشان تمام شود، اقرار میکنند که کسی که مرده، اصلا شاه نیست! بلکه همان آسیابان بیچاره است.