ماجرای کتاب در روستایی به نام «قلعه کهنه»، از توابع سیستانوبلوچستان، روی میدهد. راویْ دانای کلی است که زندگی دو تن از شخصیتهای اصلی داستان به نامهای جانمحمد و کاظمی را به موازات یکدیگر روایت میکند. جانمحمد کارگر سادهای است که به جرم قتل شوهرخواهر خود زندانی است و پس از گذشت هشت سال، تبرئه و از زندان آزاد میشود. از سوی دیگر، کاظمی سرگردی است که قرار است دو سال آخر خدمت خود را در سِمت رئیس پاسگاه در همین روستا سپری کند. در همان ابتدای داستان، ما شاهد رویارویی این دو شخصیت با یکدیگریم. کاظمی و جانمحمد هر دو در یک اتوبوس و در کنار یکدیگر نشستهاند و عازم روستایاند، بدون کوچکترین شناختی از همدیگر. زن طلاق قسم سنگینی است که در بین اهل سنت جاری است؛ افراد قسم میخورند که اگر کاری را که گفتهاند انجام ندهند، همسرشان را طلاق دهند. حنفیها بر این باورند که تنها با بیان همین لفظ همسرشان بر آنها حرام میشود.