تولستوی همیشه نقدش به طمع بشر را بیان کرده است. و این اثر او هم از این نقد مستثنا نیست. او معتقد است انسان بهجای زندگی کردن، دائما برای به دست آوردن دست و پا میزند. برای رسیدن به چیزهایی که پوچ و باطلاند قوا و خودش را از بین میبرد و این تقلا برای به دست آوردن، فقط باعث نابودی خودش میشود.
نیکیتا کارگریست که به همراه زن و فرزندان خویش، برای واسیلی آندرهایچ کار میکند، آنها برای خریدن چوبهای جنگل، تصمیم میگیرند به نزد همسایهی ملاک خود بروند، در بین راه بارش برف زیاد، آنها را از جادهی اصلی دور میکند، سرانجام به خانهی پیرمردی دهاتی میرسند، اما واسیلی میخواهد که در بوران به سفر ادامه دهند. سرانجام گم میشوند و تا صبح در طوفان به دور از خانه میگذرانند، اما واسیلی میترسد اموال خود را از دست بدهد، او نیکیتا را تنها میگذارد، و با اسب فرار میکند، در چالهای میافتد و ...
فکرش فقط در اطراف یک چیز دور میزد که یگانه هدف و معنای زندگی و تنها مایه دلخوشی و غرورش بود و آن این بود که چقدر دارایی تاکنون به هم زده است و چقدر در آینده میتواند به دست آورد و دیگر آشنایانش چقدر پول گرد آوردهاند و میآورند و او نیز در آینده از آنها عقب نخواهد ماند و از آنها بیشتر به دست خواهد آورد.